نویسنده: دوری بلوچ
خاتون یک داستان خیالی است که نمادی از ستم بر زنان در جامعه مردسالار بلوچستان است. وجود زنان فقط در حضور یک مرد معنا پیدا می کند. آنها تا زمانی که شوهرشان زنده است زندگی خوبی دارند.
فصل بهار بود، درختان انبه و نخل و... همه شکوفه باران بودند. سر صبح که همسایهها از خواب بیدار شدند، متوجه شدند که از خانه حاجی سرو صدایی سرشار از شوروشادی بلند شدهاست. رفت و آمد زیاد شده و آتش در حیاط روشن و صدای کِلکِل و دست زدن بچهها و کلفتها بلند شدهاست همه همسایهها و مردم روستا به خانه حاجی رفتند و خوشحال از اینکه حاجی دختردار شده، حتما امروز همه برای ناهار آنجا هستند.
تمام زنان روستا در اتاق بزرگ در کنار خدیجه و نوزادش نشسته بودند و سرگرم گفتگو بودند که حاجی با پسر بزرگش وارد اتاق شد. زنان راه را برای حاجی و پسرش باز کردند. حاجی آمد و روی لحاف پهن شده نشست و به بالشت کمری سوزن دوزی شده بلوچی تکیه داد. خیلی خوشحال بود. صدایش را صاف و کمی بلند کرد و گفت: دخترکم را بیاورید تا در گوشش اذان گفته و اسمش را اعلام کنم.
بی بی کپوت که از کنیزهای خانهزادی حاجی و ثبت قباله ازدواج خدیجه بود، کنار گهواره نشسته بود. نوزاد را در دستانش گرفته و روی زانوهای حاجی گذاشت. حاجی در هردوگوش نوزاد اذان داد و رویش را به سمت مردم کرده و گفت: اهالی روستا و کل اقوام خبردار شوید که اسم دخترم خاتون است..خاتون اسم مادربزرگ من بود. خاتون کمکم بزرگ شد.
خاتون نهساله بود که یک روز دهقان دوشنبه با رییسپاسگاه و مردی دیگر که کتوشلوار پوشیده بود، دم منزل حاجی ایستاده و داشتند در میزدند که عبدالله پسربزرگ حاجی رسید. گفت: چه شده است که شما اینجا ایستاده و درِ منزل پدرم را میزنید؟ رییس پاسگاه کلاهش را کمی بالاوپایین کرد و گفت: با پدرت کار داریم. عبدالله آنها را همراهی کرد و در مهمانسرای منزل اسکان داد.
عبدالله پدرش را صدا زد. حاجی آمد و با لُنگ بلوچیاش ۱ کمرزانی (تکیهگاه) درست کرد۲ و با صلابت نشست.
رو به مردان گفت: آقایان خیلی خوش آمدید. این آقای ناشناس که همراه شماست چه کسی است؟
رییس پاسگاه گفت: این آقا معلم جدید است که از شهرستان آمده و به دختران درس میدهد.
حاجی رنگش عوض شد و اخم کرد. با صدای بلند گفت: مگر ما اینقدر بیغیرت شدیم که دختران ما علم دولتی بخوانند و معلمشان هم مرد و شهرستانی باشد؟
در این زمان که آقایان در مهمانسرا مشغول صحبت بودند، خاتون پشت پنجره قایم شده بود و به داخل نگاه میکرد و به صحبت های آنها گوش میداد. خاتون خیلی خوشحال شد و ذوق کرد. با خودش گفت: ما هم مثل پسرها به مدرسه میرویم و درس میخوانیم. ولی بعد از شنیدن حرفهای پدرش غمگین شد. خاتون آرزویش درسخواندن بود. اما در میان قوم بلوچ، آنهم طایفه ی بلیده ای، درسخواندن دخترها فقط یک آرزو بود و بس.
خاتون از بچگی ناف بریدهی پسرعمویش اَبُل جان بود. اَبُلجان پسری جوانمرد و کاربلد و قوی بود. خاتون پانزده ساله بود که عموحیاتخان گفت: من اَبُلجان را داماد میکنم و مراسم عروسی را میگیریم. حاجی هم قبول کرد و گفت: خاتون هم بزرگ شده و آمادهی عروسی است. بانو خدیجه هم راضی بود. چرا که خدیجه بارها دیده بود خاتون و اَبُلجان بغل دیوار پشتی یواشکی با هم حرف میزنند و میخندند. و اَبُلجان هر وقت به ایرانشهر میرفت برای خاتون سوغاتی و هدیه میآورد.
هر زمان هم مراسم یا مجلسی برای روز عید یا جشن خانوادگی بود بانو خدیجه میدید که خاتون و اَبُلجان از اول تا آخر مجلس زیرچشمی به یکدیگر نگاه میکنند و لبخند میزنند. خبر در همه روستا پخش شد که همین هفته عروسی خاتون و اَبُل جان است. برای دعوت دیگر خویشاوندان و آشنایان به دیگر روستاهای دور و نزدیک قاصد فرستادند. به سلامتی مراسم عروسی برگزار شد و اَبُلجان و خاتون به هم رسیدند.
در اولین سال ازدواج خاتون جان یک دختر به دنیا آورد. اَبُلجان اسمش را کلثوم گذاشت. کلثوم هنوز دوسالش تمام نشده بود که دختر دوم آنها مریم به دنیا آمد. در همین زمان تازه انقلاب شده بود.همه خانها و حاکمان محلی فرار کرده و به پاکستان مهاجرت کردند.ولی حاجی در وطن خود ماند و گفت: من اگر بمیرم یا زنده بمانم در وطنم ماندگار میشوم و هرگز خاک و وطنم را ترک نمیکنم.
اَبُلجان پاسدار بود. جوانی بسیار لایق و شایسته بود. هر روز صبح که اَبُلجان از منزل به سمت محل کارش، پاسگاه روستا میرفت، خاتون دچار دلهره میشد.
دوستان خاتون همیشه به او میگفتند: خاتون تو داستان را عوض کردهای، تو مجنونی و اَبُلجان لیلی تو 3.
مریم یک سال و ششماهه بود. اَبُلجان صبح سرکارش رفت و شب برنگشت. خاتون مُرد و زنده شد. حاجی افراد و چریکهایش را به پاسگاه فرستاد، که پسر ما صبح سرکارش به پاسگاه رفته و هنوز برنگشته است.
چریکها خبرآوردند که راهزنان در مسیر ماموریتشان کمین کرده و تفنگ های اَبُلجان و شیرمحمد را بردهاند.
اَبُلجان و شیرمحمد در بازداشت حکومت هستند و تا تفنگهایشان را پیدا نکنید و نیاورید آزاد نمیشوند. حاجی شک کرد که دزدیدن تفنگها کار یارُک باشد.چرا که یارُک با حاجی میانهاش خوب نبود و از قدیم نسبت به حاجی کینه و دشمنی داشت.
حاجی قاصدانش را نزد یارُک فرستاد و پیغام داد که تو دو روز فرصت داری تفنگها را تحویل دهی وگرنه دیگر این روستا و شهر جای تو نخواهد بود. از آن طرف مسئولین دولتی به حاجی سه روز فرصت داده بودند تا تفنگ ها را تحویل دهند. فرصت تمام شد. دولت اَبُلجان و شیرمحمد را به زاهدان برد. تمام مردم روستا از این جریان خبر داشتند اما به خاتون چیزی نگفتند
وقت نمازصبح بود. خاتون نمازش را خواند و مشغول دعا بود. مریم کوچولو همین موقع بیدار شد. خاتون مریم را روی زانوهایش گذاشت و مشغول شیردادن دخترک بود که همین لحظه بیبیپریخاتون با عجله و سراسیمه با جیغ و فریاد وارد اتاقش شد. دخترک را از بغل مادرش قاپید و بغل بانو خدیجه انداخت.
خاتون وحشت کرده و چشمانش از حدقه درآمده بود. حیرت زده چشمانش به سقف میخکوب شد. همین زمان بیبیپریخاتون پیراهن زیبای پولکدوز سبزرنگ خاتون را از قسمت گریبانش پاره کرد و ظالمانه از تنش درآورد. بانو خدیجه از شدت ناراحتی از چشمانش آتش میبارید. با فریاد گفت: گناه دخترم چیست؟ چرا با او اینجوری میکنی؟
بی بی پاری خاتون که به خانم خدیجه اعتنا نمی کند ، لباس مشکی خود را که هیچ دوزی ندارد روی خدیجه قرار دهد. آن موقع بود که خدیجه فهمید مار سیاه او را گاز گرفته است 4فهمید که اَبُل جان از دستم رفته است. در خانه صدای ناله و حزین بلند شد و همهی مردم روستا گریه و فریاد جدایی از جوانانشان را سردادند.
خاتون، نوجوان عاشق و زیباروی ما در نوزده سالگی بیوه شد. دخترکان یتیم خود را روی زانوهایش گذاشت و ترانهی عشق اَبُلجان را میسرود و گریه میکرد. و اکنون همان خاتون، بیوه نوزده ساله ی عاشق، در ۶۰ سالگی زنده است و با پیراهن و چادرسیاهش در کنج اتاق گلی خود نشسته و نوحهسرایی میکند و اشک ها امانش را بریده و دیگر چشمهایش دچار خشکی و ضعف شدهاند. این است سرنوشت زنان بلوچ که همزمان با مرگ همسر آنان هم میمیرند ولی دیرتر دفن میشوند.
- لانکیک یا لنگ بخشی از لباس سنتی مردان بلوچ است. لنگ پارچه ای بلند و شال گونه می باشد که مردان بلوچ به دور گردن و گاهی اوقات برای محافظت در برابر گرما روی سر خود می پیچند۰
- کمردانی یا کمرزانی اصطلاحی بلوچی است که به نوعی حالت موقع نشستن روی زمین اشاره می کند. در این وضعیت ، مردان روی زمین می نشیندند ، زانوها را به سمت شکم جمع می کنند ، لانکیک خود را از پشت کمر رد کرده و ان را محکم به زانو می بندند و پاهای خود را به پارچه تکیه میدهند. مردان بلوچ معمولا هر گاه که بخواهند به مدت طولانی در جلسات و مناسبات رسمی در مکانی که تکیه گاه ندارد شرکت کنند در حالت کمرزانی می نشینند.
- لیلا و مجنون یک داستان عاشقانه عربی از قرن هفتم است. قیس و لیلا فقط عاشق و معشوق بودند ، اما پدر لیلا قیس را رد می کند. قیس پیگیری خود را برای لیلا بدون نتیجه ادامه می دهد و توسط مردم "مجنون" به معنی دیوانه خوانده می شود.
- گاز گرفتن توسط مار سیاه یک ضرب المثل بلوچی است که هنگامی به کار گرفته می شود که امر ناخوشایند ، آسیب رسان و ناگهانی برای کسی اتفاق بیفتد.