نویسنده: اشرف شاد
اتوبوس در طول جاده ای پردست انداز تکان می خورد. از نیمه شب گذشته بود و مسافران در صندلی هایشان یا خواب بودند و یا چرت می زدند. تنها دو نفر بیدار بودند. یکی راننده که یک اهنگ هندی قدیمی روی رادیو گذاشته بود در حالیکه سعی می کرد از افتادن در چاله چوله های جاده جلوگیری کند و دیگری مسافری بود، غرق در افکار.
اتوبوس از دشتی وسیع در کوهپایه می گذشت. چندین نور پراکنده در دوردست سوسو می زدند. تشخیص اینکه آنها لامپ هایی بودند که در پنجره های خانه های مجاور سوسو می زدند یا ستاره هایی در آسمان دوردست که بر زمین می درخشیدند کار اسانی نبود.
اتوبوس مسافت زیادی را طی کرده بود که یک باران غیرمنتظره بدون رعد و برق شروع به باریدن کرد.
گاز بده، کاپیتان! رودخانه تانک جلوتر است. کمک راننده که در ردیف اخر دراز کشیده بود فریاد زد. مسافران با چشمان سنگین خمیازه کشیدند و چشمان خود را در تاریکی مالیدند تا از پنجره نگاهی به باران بیندازند، سپس دوباره به خواب رفتند.
صدای قطرات باران در میان صدای تلق تلق اتوبوس و صدای موسیقی رادیو به سختی شنیده می شد. اما مسافران بی خواب ما مطمئن بودند که قطرات باران رد لاستیک های پشت سرشان را خواهد شست و این فکر برای او احساس ارامش ایجاد کرد.
شهر همانند ترسش پشت سرش بود.
اتوبوس توقف کرد و قلبش برای یک لحظه ایستاد. اما به جای سربازها، دو مسافر جدید سوار اتوبوس شدند. یکی از انها مردی بود که لباس سفیدی پوشیده بود، کیف کوچکی در دست داشت و عینکی به چشم. دیگری سرپوشی ابریشمی بر سر داشت . او شبیه به یک دهقان یا شتر سوار بود.
کمک راننده از مسافران خواهش کرد: ''در اتوبوس صندلی خالی نیست و این دو شرایط اضطراری دارند. لطفا ا جازه دهید یکی از آنها برای مدتی روی صندلی خالی کنار شما بنشیند. ''
“I reserved both seats because I don’t feel comfortable having anyone sit next to me,” he replied bluntly.
قبل از اینکه کمک راننده بتواند پاسخ دهد، دهقان از مسافر ما خواهش کرد: ''اقا ما به زودی پیاده می شویم.لطف می کنید اگر اجازه بدهید اقا مدتی کنار شما بنشیند.''
کیفش را از روی صندلی برداشت و جلوی پایش گذاشت. دهقان تا آخرین ردیف قدم زد و بر همان صندلی که کمک راننده قبلا نشسته بود، نشست.
مردی که کنارش نشسته بود آدم خوش قیافه ای بود .نور چند رنگ داخل اتوبوس چهره اش را رنگ پریده کرده بود. لباس هایش از باران کمی مرطوب شده بود. مسافر ما با دقت به بیرون از پنجره نگاه کرد، به گونه ای که نشان می داد او قصد ندارد تا پایان سفر چیزی بگوید. مسافر ما از روی کیفش حدس زد که دکتر است. دکتران روستا معمولا چنین کیفی را حمل می کردند.دکتر یک پاکت سیگار از جیبش بیرون اورد و یکی به او تعارف کرد و بعد خودش یک سیگار برای خودش روشن کرد.
The doctor took a pack of cigarettes from his pocket, offered him one, then lit one for himself.
چند لحظه پیش، وقتی در معرض باد و باران بودیم به این فکر می کردم که چقدر انسان در مقابل طبیعت عاجز است . دکتر صدای ملایمی داشت. مسافر ما به دکتر نگاه کرد اما چیزی نگفت. رابطه انسان با همنوعان خود بسیار مرموز است. کمی پیش، قبل از اینکه سوار این اتوبوس بشویم، هر یک از ما سرنوشت جداگانه خود را داشتیم، اما حالا سرنوشت همه ما مسافران مشترک است. اگر اتوبوس در دره بیفتد، همگی ما خواهیم مرد. اگر اتوبوس خراب شود، همگی به دردسر می افتیم. و اگر به سلامت برسد، همگی صحیح و سالم و خوشحال به به مقصدمان می رسیم. زندگانیمان،سرنوشت هایمان، ترس هایمان اشتراک دارند.
مسافر ما کوتاه پاسخ داد: "خب، من اصلاً از هیچ چیز نمی ترسم."
من فقط در مورد تو صحبت نمی کنم، دکتر لب هایش را جمع کرد و یک حلقه دود در هوا دمید. اما با نگاهی دیگر، من در اشتباهم. چه باهم باشیم و چه نباشیم ، زندگی و مرگمان متعلق به خودمان است. اگر اتوبوس واژگون شود،لزوما هر مسافر نخواهد مرد. برخی از ما ممکن است اسیب ببینیم.برخی مکن است دست و یا پایشان بشکند. و برخی ممکن است حتی کوچک ترین خراشی را نبینند. اما همه ما ارزو داریم که اتوبوس به سلامت به مقصد برسد، چرا که ترس از مرگ مانند باران در وجودمان جاری است.
'' همانطور که قبلاً به شما گفتم، من اصلاً از هیچ چیز نمی ترسم. ''
''همه از مرگ می ترسند، حتی تو. هنگامیکه ترس از مرگ هجوم میکند، انسان مانند تو تند و مغشوش سخن می گوید. دکتر یک حلقه دود دیگر در هوا دمید. بعد مکث کوتاهی گفت: میل به زندگی کم و بیش برای همه ما یکسان است. همین ترس است که باعث می شود از سفر با اتوبوس در شب بترسم. لحظه ای که چشمانم را می بندم، احساس می کنم اتوبوس غلت خواهد خورد، به همین دلیل است که من اصلاً نمی توانم در اتوبوس بخوابم. نمی دانم تو چه احساسی داری.''
انگیزه ای در دل مسافر ما به وجود آمد.''آیا از گذشته ام فرار کرده ام؟ هیچکس نمیداند. آیا من آینده ای دارم؟ هیچکس نمیداند. چطور ممکن است اینگونه باشد؟'' اما حرفی نزد.
دکتر گفت: ''من همچنین از تاریکی می ترسم. اما حالا تاریکی در بیرون اتوبوس است. دکتر ادامه داد: داخل اتوبوس پر از نوری است که به قدری ملایم است که برای کسانی که خواب هستند مزاحمتی ایجاد نمی کند و به کسانی که بیدار هستند آرامش می دهد.''
He took out another cigarette but just held it between his fingers without lighting it. “Man fears nothing but death. No matter whether he dies in an accident or from cardiac arrest or cancer. At times I think that it is the people who lose their ability to face life who actually die. I reckon that God would never seize the life of a man who lives for a cause. I have seen death from very close, so close that personal relationships and the fervour of life roll like waves.”
“Have you seen it from closer than I have?” he asked the doctor in a hushed voice.
'' ایا تو نزدیک تر از من به ان بودی ؟ ''با صدایی ارام از دکتر پرسید. ''منظورت چیست؟'' دکتر سیگاری را که در دست داشت تکان داد، اما متوجه شد که سیگار خاموش است. سیگار را به سویش دراز کرد.
'' من همسرم را کشته ام.'' سیگار را روشن کرد و پک بلندی از ان زد. ''همسر باردارم، همسر عزیزم. من همسرم را کشتم."
همسر باردارت….؟'' صدای دکتر می لرزید. '' ولی چرا همسر باردارت را کشتی؟ ''
“Because the child in her womb was not mine.
دکتر با پریشانی به او نگاه کرد.
در همان لحظه، دهقان از ردیف اخر فریاد زد: '' راننده توقف کن، ما به مقصدمان رسیدیم. ''
دستش میلرزید و مقداری خاکستر روی لباسش ریخت. او زمزمه کرد: ''دکتر، لطفا نرو، می ترسم. ''
دهقان به آنها نزدیک شد و گفت: "بیا برویم دکتر. ما رسیدیم.''
دکتر کیفش را برداشت و به او گفت: ''زن این مرد، درد زایمان شدید دارد،در روستایشان دکتر نیست و بیست کیلومتر را طی کرده تا مرا بیاورد.در این نبرد مرگ و زندگی، تمام تلاشم را خواهم کرد تا زندگی پیروز شود. ''
منتشر شده در: عبدالحکیم (۱۹۷۰)، گچین ازمانک
منبع: Unheard Voices