نویسنده: عبدالماجد سپاهیان
داستان گفتگوی دو کارگر بلوچ در دبی.
It is the month of August and in Dubai, August is considered the hottest month of the year. I left my city two years ago and went to Dubai to work. Thank God, I have found a job that fulfills my basic needs and I send what is left to my wife and children.
I have become friends with some of my fellow citizens here. One of them is Sahebdad. I met Sahebdad last year and since then, most of the time we have been together in Dubai. He came to Dubai a few months after me. Like me, he left his hometown for work and came to Dubai. After a while, he will earn his living and send a small amount of money to his wife. His dream is to one day bring his wife from his hometown to Dubai and spend the rest of his life in this city. But due to the high costs of this metropolis, he has not been able to fulfill his dream so far. Sahebdad is now studying with a worker. Whenever I ask him why he is studying, he says, “To live.”
Yesterday, he was very sad and depressed. One of his acquaintances had just returned from home and had brought a letter from his wife. When I asked him why, he said, “My cousin was killed!” My wife’s family got into a fight with a group and killed one of the parties involved. A few months later, they also killed their son-in-law, who is my cousin, in revenge. He was the same age as us, he and I grew up together.”
Knowing the cause of his depression, I was thinking about what to do to reduce his depression. But I did not know what to do. I watched him in an annoying silence. My tongue did not move. My mind did not work. I was looking for something. He was staring at the wall and trying to cry, but his tears were stuck like a river behind the dam. Finally, out of sympathy and to change the atmosphere, I found something, “Our homeland is not progressing at all. And the reason is this ignorance and illiteracy. Keep in mind, if the words of the intellectuals were valuable there, these hostilities would have been prevented.”
I tried very hard to come up with such a thing. After that, I continued the conversation until all my talks was over and my information about it ended. Sahebdad was still staring at the wall. He sighed and said, “Living in such a place is a waste of life.”
گفتم: «بله رفیق!درست می گویی! اما عزیزم نمی شود وطن خود را ترک کرد.می فهمی چی می گویم؟! وطن مادر است.اجداد ما و شما گفتند:«فدای وطن، اگر چه چوبی خشک باشد.» او آه دیگری کشید و دوباره با ناله ای گفت: « فدای وطن، اگر چه چوبی خشک باشد....بلوچ یک ملّت بدون سرزمین است...»
گفتم: « برادر! این چه حرفیه؟! سرزمین بلوچ ها ،بلوچستان است و نمی توان از سرزمین دست کشید.ما باید وضعیت سرزمینمان را عوض کنیم.همین تو !که داری اکنون درس می خوانی تا آخر عمر که در دبی نخواهی ماند. روزی حتما به وطنت بر می گردی.اینجا نمی توانی بمانی.عشقت به سرزمینِ بازیهای کودکانهات ترا به آنجا میکشاند. بعد ازآن تو با استفاده از آموخته هایت گوهر وجودت را به نمایش میگذاری و قدمهایت را برای پیشرفت وطنت بر میداری...آیا در روستایتان فرد تحصیلکرده ای نبود تا افراد را آموزش بدهد و جوانان را به درس خواندن تشویق کند؟»
او کمی ساکت شد.لبخند کوتاهی زد و بعد چشمهایش را به من دوخت و گفت: «من عمویی داشتم... او در کودکی از خانه فرار کرد و رفت...می دانی! پدرم می گوید که در یک بعد از ظهر او را به سرِ زمین می فرستند، او نمی رود.بعد عموی بزرگم یعنی برادر بزرگترشان خیلی خشمگین می شود و در بازار که او را می بیند با مهار خرش او را به شدت کتک می زند.او را به شدت می زند.عموی کوچکم کاری نمی کند و فقط هق هق می کند.اما در سکوت...گویا نفس نمی کشد و بی صدا هق هق می کند.پدر چند بار این موضوع را برایمان تعریف کرده است.
My father says, “We all slept that night and when we woke up in the morning he was missing. We did not find him despite of searching for him. They had been looking for him for some time and there was no town or village around us that did not look for him. They asked everybody about him. My father and uncle would frantically search for their brother; every traveler who passed by our city, they would ask him but no one had seen him. He was not found and gradually everyone gave up on him and everyone accepted his disappearance. Gradually, they forgot that they had such a brother.”
چشمان من به دهان صاحبداد خیره شده بود و به حرفهایش گوش می دادم.صاحبداد کمی ساکت شد.من تعجب کرده بودم.به نظرم حرفهایش ربطی به موضوع من نداشت ،اما احتمالا داستانش شنیدنی بود.پس مشتاق آخر داستان شدم.یکی از علّتهایش این بود که او را از غم پسرعمویش وا رهانم و در این داستانها موضوعی دیگر پیدا کنم و فضا را عوض کنم.لحظهای سکوتش موجب شد که قفل دهانم را باز کنم :«بعد چی شد؟ عمویت برای همیشه گم شد؟»
صاحبداد بلند شد و از آبسردکن لیوانی آب برای خودش ریخت و گفت: «نه»
لبخندی زدم :«چطور! خبری ازش شد؟»
مثل اینکه حالش بهتر شده بود. حالا گفتگوی ما شبیه گفتگوی دو آدم حسابی شده بود.
در حالی که ایستاده بود به دیوار تکیه داد و گفت: «ده سال قبل...کودک بودم…
یک بعد از ظهر، بیگانه ای به شهر ما آمد. کسی او را نمی شناخت. بجز مادربزرگ خدابیامرز من.او عموی گمشده من بود که بعد از پانزده سال برگشته بود...وقتی که کسی او را به جا نیاورد،او بعضی از خاطرات قدیمی را پیش کشید پس همه پذیرفتند که واقعا خودش است...نمی دانی ! او روحانی بزرگی شده بود.عمامه بزرگی در سر داشت و ریش های بزرگ و زیبایی داشت.او تعریف کرد که بعد از کلّی دربهدری با بعضی دوست شده و به هندوستان رفته. بعد به سمت دیوبند رفته و سیزده سال در آنجا درس دینی خوانده و الان یک دانشمند دینی شده است. آنجا که بوده با اساتید و همکلاسانش درباره شهر خودش صحبت کرده است، از عقب ماندگی ،بی سوادی،خصومتهای شهرش گفته که مانع پیشرفت آن شده است. او نمیخواست برگردد وسالی پس از اتمام تحصیلات آنجا مانده است. اما اساتید، تحصیلکردگان و دوستانش به او توصیه کردند که به وطنش برگردد و برای پیشرفت دینی و علمی وطنش کوشش کند و مردم وطنش را به تحصیل و آموزش تشویق کند که راه پیشرفت همین است...اینها را خودش تعریف کرده است.امروز ده سال از آن موقع گذشته اما من حرفهایش را بخوبی بخاطر دارم...هنوز یادم است که او از یک روحانی بزرگی اسم برد که گفته بود: «اگر چه الآن کسی نمی داند که وطنت در کدام گوشه دنیا است، اما بزرگترین کاری که می توانی بکنی ، این است که به وطنت برگردی...»
لبخندی زدم و گفتم: «پس عمویت باید دانشمند بزرگی باشد.او حتما برای وطنش زیاد زحمت کشیده و کوششهایش بی ثمر نبوده است...اگر چه در وطن ما و شما از این کارهای ناروا زیاد می شود ، اما از کوششهای افرادی مثل او برای وطن غافل نشو...»
پدر و سردار به نشانه تایید سخنانش سرشان را تکان میدادند و متاثر شده بودند.بخاطر دارم آن مجلس به درازا کشیده شده بود...مدتی بعد عمو سخنرانی طولانیش را به تعریف از مولانا الیاس کشاند.او گفت که مولانا الیاس یک فعّال اسلامی است و نتیجه کوششهایش این بوده که نام اسلام در گوشه گوشه جهان زنده و منتشر شود و کوششهایش برای خود مسلمانان هم بسیار مفید بوده است.نتیجه سعی و تلاشش این است که تعالیم راستین اسلام دوباره احیاء شده اند و بی سوادها و بی خبران به دنبال تحصیل و دین رفته اند. و امروزه راه و روش راستینکمی ساکت شدم که صاحبداد لبخند تلخی زد و آمد سر جایش نشست و شانه و سرش را روی بالش گذاشت و به بالا نگریست.سپس گفت:« روز بعد از آمدن عمویش، پدر و عمو به دیدار سردار رفتند...به دیدار سردار قوم ما...من هم همراهشان بودم.سردار ،عمویم حساب میشد و پسر عموی پدرم بود...مجلس بسیار بزرگی بود.پدرم برادر گمشده اش را به سردار معرفی کرد.سردار که قلیانی در دهان داشت به عمویم خوشامد گفت. پس از احوالپرسی و گفتگو از هر دری ، عمویم که جمعیت زیاد مجلس را دید فرصت را مناسب دانست و شروع به سخنرانی کرد....زیاد به یاد ندارم که او چه میگفت،اما موضوع سخنرانیش درباره دین و اسلام بود که ما خود را مسلمان می دانیم اما از احکام و دستورات اسلام زیاد سر در نمی آوریم و در اقیانوس ظلمت و نادانی غرق شده ایم. حرفهایی مثل این می زد. اسلام ماوا و ملجا فقیران و ثروتمندان شده است و همه مردم با تمام وجود آن را پذیرفته اند…
He continued, “my uncle’s speech was long, I remember some, he praised the physical strength, courage, bravery, patience and forbearance of Maulana Elias. For a moment, Sardar, who was surprised like the others, jumped in the middle of the uncle’s words and said, “Sir! Is this Maulana Elias you are describing from the Kundazi tribe?”. Uncle stopped talking in surprise. It was as if a big morsel had gotten stuck in his mouth. After that, everything changed. He replied: “No, Amir, Maulana Elias, was not a Kundazi. “He was Indian … Ah … Ah … he was not originally Baluch … how about that?” Sardar rubbed his hands on his mustache and said, “So he was not a special and important person! “Don’t talk about him anymore!”
من هم تعجب کرده بودم.می خواستم از صاحبداد بپرسم که بعد چی شد؟،که دوباره شروع به صحبت کرد: «بعد از حرفهای سردار ،عمو در آن مجلس ساکت شد و در آن روز هم حرف زیادی نزد...شب که خوابیدیم و صبح برخاستیم او گم شده بود...ما هر چه بدنبالش گشتیم پیدایش نکردیم.تا چند وقت بدنبالش بودند و شهر و روستایی در اطراف ما نبود که به دنبالش نرفتند.از هر کسی سراغش را گرفتیم. هر مسافری که گذرش به شهر ما می افتاد حتما از او خبرش را می گرفتیم،اما کسی چنین شخصی را ندیده بود...او پیدا نشد و کم کم همه از او قطع امید کردند و همه گم شدنش را پذیرفتند.کم کم هم او را از یاد بردند که ما چنین فامیلی داشتیم.اما نمی دانم چرا من تا امروز نمی توانم او را از خاطر بزدایم...»
صاحبداد بعد از آن خاموش شد. من که کاملا گیج شده بودم. در یک سکوت آزاردهنده او را نگاه می کردم.زبانم نمی چرخید.موضوعم را نیافته بودم.دیگر لازم نبود... لحظهای به صاحبداد نگاه کردم که گویا در خاطره ای دور سیر می کرد و بعد مثل او به بالا خیره شدم.دیروز من هم خیلی کم حرف زدم.مثل صاحبداد.امروز هم من تمایلی به صحبت کردن ندارم.