نویسنده: زاهده رئیس راجی
دلش نمی خواست که با او برود ولی او دست چابک و مردانه اش را محکم بر روی دست نازک او گذاشته بود؛ او رمقی نداشت و به ناچاری با او به راه افتاد.بعد از بیرون آمدن از محوطه مدرسه اجازه داشت که هر جا ان مرد می خواست برود.
از ناچاری به طرف خانه رفت. تمام روز سعی داشت که مادرش را خبردار کند ولی فرصت و موقعیتی برایش پیش نیامده بود و نمی دانست که به چه طریقی به مادرش این خبر را بدهد که به خانه رسیدند.
او همیشه همراه مادرش بود با هم حرف می زدند. انقدر ترسیده بود که فراموش کرد که به مادرش بگوید.او جلوی مادرانقدر با او مهربانانه رفتار می کرد گویا پدرش قادربخش نه بلکه غلام نبی است.
دو سه روز بعداز اینکه او با این مسئله درگیر بود ناگهان در وسط راه خانه به مدرسه با او مواجه شد وترس شدیدی در او رخنه کرد و زبانش بند آمد...
بابل جان! شما بچه بسیار خوبی هستید . چرا از من می ترسی؟ نترس که من پدرت هستم... من وارث و اجداد تو هستم.... از من مگریز..من دشمنت نیستم...چرا به مدرسه می روی...از مدرسه به تو فایده ای نمی رسد...با من بیا...من ترا به گردش می برم... د.
بابل جان! شما بچه بسیار خوبی هستید . چرا از من می ترسی؟ نترس که من پدرت هستم... من وارث و اجداد تو هستم.... از من مگریز..من دشمنت نیستم...چرا به مدرسه می روی...از مدرسه به تو فایده ای نمی رسد...با من بیا...من ترا به گردش می برم... .
همچنان که دست خود را داخل جیب جلویی لباس مدرسه می کرد ادامه داد که داخل جیبت پول نگذار که دزدان می برند. پولات رو پیش من بگذار که هر وقت لازم داشتی به تو می دهم ولی به مادرت چیزی نگو که اگر او بفهمد کار خرابی میشه..
با ترس و لرز روزها را می گذراند که بعد از دو ماه نامه ای از طرف مدیر مدرسه به خانه امد. در آن نوشته شده بود که بچه شما در هفته سه یا چهار روز غیبت می کند و مدرسه رفتن بچه ها به این شکل نیست و اگر به این شکل ادامه پیدا کند بهتر است که بچه شما خانه بماند و به مدرسه نیاید. .
مادرش بعد از خواندن نامه مدیر مدرسه به فکر رفت که پسرش به جای مدرسه به کجا می رود؟ او برای اثبات بی گناهی خود دلایل زیادی داشت ولی مثل همیشه غلام نبی از وضعیت سو استفاده کرد . انقدر که از ترس نبی یک کلمه هم نگفت..
مادرش بسیار نگران بود و نگرانی او موقعی بیشتر شد که او با غلام علی مشغول حرف زدن و مشورت شد و غلام علی می گفت که من بابل را مشغول بازی درنزدیک مدرسه با بچه های ولگرد دیده ام. من قبلاً چیزی نگفته ام که مقصرشناخته نشوم و شما نگویید که من از بابل خوشم نمی آید وخوبی او را نمی خواهم.
او به خاطر اتهامی که به او شده بود در قلب خود در حال گریه و زاری با پدرش بود که او چرا پسرش را به این زودی تنها گذاشته و از این دنیا رفته بود.
مادرش بعد از نامه مدیر مدرسه چنان گیج و نگران شده بود که با مشورت غلام نبی و بعد از شنیدن حرف های تلخ او؛ بابل را از مدرسه خارج کرد و او به یک کار میکانیکیی در گاراژ مشغول شد.
از بخت بد او بچه هایی که با او کار می کردند از او بزرگ تر بودند و برای خرید خوراک خود پول داشتند ولی پول او به جیب غلام نبی می رفت و او برای سیر کردن شکم خود پنهانی هر شب یک پرس نان و پیاز و ترشی از خانه با خودش می برد..
او راه چاره ای نداشت و اینکه مزد هفتگی او که صد روپیه بود به جیب غلام نبی می رفت خیلی برایش دردناک بود.
بعد از پانزدهمین روز کاریش در گاراژ غلام نبی به محل کار او آمد و از سرکارگر خواست که به بابل مرخصی بدهد که بابل با مادرش به بازار برود.
سرکارگر نیمه مزد روزانه او را داد و رضایت داد که بابل با غلام نبی به خانه برود. نیمه راه غلام نبی روبروی او ایستاد وچشمان بابل رو به سیاهی رفتند و صدای پدرش در گوشش پیچید که می گفت: بابل جان! غلام نبی دایی آت است و چرا از او خوشت نمی آید. مهمان رحمت است و هیچ وقت نگو که او چرا آمده است.
چند دقیقه بعد او به یاد سال پیشین افتاد که پدرش بی جان روی تخت خوابیده بود و مادرش نزدیک تخت نشسته بود و ماتم گرفته بود. غلام نبی مادر را تسلی می داد و در همین حال خود را به او نزدیک تر می کرد.
وقتی بابل متوجه شد خواست که زودتر خود را نزدیک مادرش برساند ولی دستان غلام نبی با زرنگی و چابکی به مادرش نزدیک شدند. او در همین فکر و خیال بود که غلام نبی چطور جای پدر او را گرفته بود که با صدای غلام نبی از جا پرید که می گفت :بابل چطوری ! چرا ایستادی؟ بیا بریم...
بابل با چشمانی بی نوا به او نگاهی انداخت و اهسته آهسته با هم به راه خود ادامه دادند.به یک ساختمان نیمه کاره و خالی رسیدند. دل او در حال گریستن بود. بدون سر و صدا دست خود را در جیب برد و صد روپیه به غلام نبی داد.
با خنده شیطنت امیزی درد خود را پنهان کرد و سر را بلند کرد واز حیاط ساختمان به آسمان آبی نگاهی انداخت و از فکر و خیال بیرون آمد و لبش را گازی گرفت. با پاهای ناتوان خود آهسته آهسته از سر پله ها بالا می رفت که ناگهان صدای سگی به گوش او رسید و سر خود را برگرداند.
یک سگ لنگی با سرعت در ساختمان در حال دویدن بود و زبانش از دهانش بیرون آمده بود. غلام نبی که تازه به پله ها رسیده بود کمی ایستاد واز شن های کنار پله ها سنگ صافی را پیدا کرد و به طرف سنگ انداخت.
سگ به عقب رفت وبعد با عصبانیت به طرف غلام نبی حمله کرد. غلام نبی در حال در دست گرفتن دومین سنگ بود که سگ پای او را گرفت.
بابل بالای پله ها ایستاده بود وساکت و آرام این صحنه را دنبال می کرد. او نمی دانست که چکار و غلام نبی او را صدا زد و گفت که چرا فقط زل زدی !
اون بالا یک گوشه سنگ بزرگی هست . ان را بردار و به سر سگ بزن!
غلام نبی از درد فریاد می زد.بابل به خودش آمد واز همانجا که غلام نبی گفت چوبی برداشت و به جای اولش برگشت.
غلام نبی فریاد زد! بابل عجله کن! بیا پایین و چوب را به سرسگ بزن! من دارم می میرم! بابل با قدمهای تند با سرعت چند پله را پایین رفت.
او با دو دستش یک چوب بزرگی را محکم گرفته بود.او یکبار به غلام نبی نگاه می کرد که از درد ناله می کرد و بار دیگر به سگ که با دندانهای خود پای خونین غلام نبی را محکم گرفته بود و او نام سگ را نمی دانست. او برای رهایی جان خود چوب را با تمام قدرت پرتاب کرد و یک لحظه بعد با قلبی که به سرعت می تپید به طرف خانه روان شد.
انجا در ساختمان سگ هنوز پای خونی علام نبی را در دهانش گرفته بود. دندانهای سگ گوشت را ردکرده بود و به استخوان رسیده بود . تمام بدن غلام نبی از ضربه ای که به سرش وارد شده بود خونی بود.